حس تبلور
یکی خوابه یکی بیداریکی از گذشته بیزار
یکی داد می زنه عشق رو به لبای خشک تبدار
شاعری پنجره سکوت رو می شکنه به شعرش
واژه ها بالا میرن تو بغض شب از روی دیوار
اون ور حصار غصه رو به چشم خود می بینن
واژه ها دیگه می مونن همگی راغب و بیدار
من همون صدایی ام که می مونم
یه ترانه ام که تو شعرم می خونم
چه شبایی که نوشتم از سکوت
من سرشت آدما رو می دونم
بارون حس تبلور امشب هم داره می باره
یکی اومده تو شعرم داره می خونه دوباره
یه پرنده س که نشاطش شده قسمت با شماها
اونه که از آسمون خورشید رو با دلش میاره
امروزم تموم شد از شعر ولی می دونم پرنده
فردا که میاد دوباره واسه مون شادی میاره
من همون صدایی ام که می مونم
یه ترانه ام که تو شعرم می خونم
چه شبایی که نوشتم از سکوت
من سرشت آدما رو می دونم